ديگر مرا به ضربت شمشير غم بزد

شاعر : اوحدي مراغه اي

فرياد ازين سوار، که صيد حرم بزد!ديگر مرا به ضربت شمشير غم بزد
يارم ز در درآمد و کارم به هم بزدعزلت گزيده بودم و کاري گرفته پيش
آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزددم در کشيده بود دل من ز دير باز
تا روزگاز نوبت اين محتشم بزددرويش را ز نوشت شاهي خبر نشد
عشقش به دل در آمد و حالي علم بزدچون ديده بر طلايه‌ي حسنش نظر فگند
شمشير خوي او همه را چون قلم بزدهي نيزه‌ي ستيزه که مريخ راست کرد
بر دست باد قافله‌ي صبح دم بزدصد بار چين طره‌ي پستش ز بوي مشک
بسيار سنگ طعنه که بر جام جم بزدآيينه‌ي دو عارض او از شعاع نور
گفتا: بر اوحدي نزنم زخم و هم بزدگفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد